عشق را در سر پیچ خیابانی که از گذشته بود و به آینده میرفت جا گذاشتیم .
گفتمش عشق من بمان کلبه ای آنسوی پل آتش گرفته و پاریس به تایم انفجار نزدیک شده .عشق من آن انتها را میبینی آنجا انسانها همدیگر را میکوشند و میدرند ، ...
عشق من تو بمان چون عمو نورزهای اخر جاده فقط صورتشان سیاه نیست !!!
عشق من بمان که رقاصه های آنجا کمر بند زرین قصاص را بر کمر بسته اند .
عشق من بمان آنجا حتی از رویای سیب هم خبری نیست
بمان و ماجرای جنگل را برای عشق هایی که دیگران چون من جا میگذارند تعریف کن .
بمان تا مرگ پلنگ را نبینی
یادت باشد به خانه دوست بروی
ادرسش را که داری
سرپیچ جاده ای که از گذشته می نمود و به اینده ره داشت
منزل رویای سیبخدانگهدار عشق من
نوشته سیب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر