گفتگو با استاد شجریان – قسمت اول
متن یک مصاحبه بسیار خواندنی و منحصر به فرد، این مصاحبه سالها پیش در مجله موسیقی قرن ۲۱، چاپ شده بود و از آنجا که حاوی بسیاری از نکات و ظرایف و ناگفتههای استاد از مسیر زندگیاش است، بسیار جالب است.
متن این مصاحبه برای اولین بار در محیط اینترنت، بازنشر میشود.
محمد ابراهیمی فارغالتحصیل رشته روانشناسی از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است. سالهای ۴۶ تا ۵۲ که اوج جنبشهای دانشجویی، فرهنگی و هنری بود، او همزمان با تحصیل در دانشگاه در گروههای معترض دانشجویی شرکت فعال داشت و سپس به کار روزنامهنگاری، حرفه موردعلاقهاش پرداخت.
نخست کار مطبوعاتی خود را در مجله فردوسی آغاز کرد و سپس با مجلات تماشا به همکاری پرداخت. در دوران دانشجویی یک چند سردبیر مجله «زیبایی و زندگی» بود و سپس با نوشتن مقالهای درباره فردوسی (که همزمان در روزنامه اطلاعات و کیهان با عنوان «هر واژه در دست فردوسی سلاحی میشود» چاپ شد)، به دعوت دکتر جواد مجابی به سرویس هنر و ادبیات روزنامه اطلاعات پیوست و تا سال ۵۵ بهعنوان منتقد هنری در این سرویس به کار مشغول بود.
یک سال بهعنوان خبرنگار سیار روزنامه اطلاعات در ایران و سال بعد بهعنوان خبرنگار سیار روزنامه اطلاعات در اروپا به کار روزنامهنگاری خود ادامه داد. در سال ۵۶ بهعنوان «دبیر سرویس هنر و ادبیات روزنامه اطلاعات» برگزیده شد. در سال ۵۴ بهعنوان «کارشناس فرهنگ مردم» در کنکور سراسری رادیوتلویزیون ملی ایران پذیرفته شد و دستیار مرحوم استاد انجوی شیرازی شد و به کار گردآوری و تنظیم فرهنگ مردم پرداخت.
هنر او بیشتر در انجام گفتگو با بزرگان ادب و فرهنگ و هنر این سرزمین بود. میتوان گفت هیچ بزرگی در قلمرو فرهنگ، ادبیات و هنر ایران وجود نداشته است که با او گفتگو نکردهباشد.
مصاحبه او با مسعود فرزاد، مجتبی مینوی، جلالالدین همایی، محمد حجازی، مهدی حمیدی شیرازی، انجوی شیرازی، پروفسور محسن هشترودی، رضا قطبی، استاد محمد محیط طباطبایی، دکتر مصطفی رحیمی، اسماعیل شاهرودی، محمدرضا شجریان، گریگوری چوخرای (فیلمساز بزرگ شوروی)، پیر پازولینی (فیلمساز بزرگ ایتالیا)، ساتیا جیتری (فیلمساز بزرگ هند)، آلبرتو لاتواد (فیلمساز بزرگ ایتالیا) و صدها مصاحبه دیگر با شخصیتهای برجسته فرهنگی و هنری از کارهای برجسته آن دوران بودند. محمد ابراهیمیان به خاطر تعلقخاطرش به سینما در سال ۵۶ فیلم کوتاهی به نام «یارستان» ساخت که در بخش مسابقه آخرین جشنواره جهانی فیلم تهران نمایش دادهشد و موردتحسین تماشاگران و منتقدان قرارگرفت. بعدها مقالات او را با امضای مستعار فرهاد فردوسی در نشریه هدف خواندیم که حدود دو سال ادامه داشت و در آنها به معضلات سینمای ایران و راهکارهای نجات آن میپرداخت. او یکچند در روزهای اوجگیری انقلاب، با رادیو نیز بهعنوان نویسنده و مجری همکاری داشت. «راه شب» برنامهای بود که توانست مخاطبان بیشماری را جذب کند. بعدها راه شب او با عنوان «موج دل» که حوالی سالهای ۷۰ از شبکه سراسری رادیو پخش می شد مشتاقان فراوان داشت، اما به تعطیلی کشانده شد. برنامه مسابقه تلویزیونی «راز سیب» که تحولی در برنامهسازی تلویزیون بود و در صد قسمت با ساختاری جدید از شبکه سوم پخش شد، کار اوست. طی سالهای اخیر نمایشنامههایی با عناوین زیر نوشتهاست:
قوزک پای سردار، لیلی و مجنون (برداشت تازهای از لیلی و مجنون نظامی)، بعد از مرگ سهراب، خدا در آلتونا حرف میزند، قزاقها… که در بازخوانی جشنوارههای تئاتر فجر با امتیاز بالا پذیرفتهشد، اما بهاجرا درنیامدهاند. او یک رمان با عنوان «کرشمه لیلی» را آماده چاپ دارد. محمد ابراهیمیان بعد از همکاری با مجله قرن ۲۱، بهعنوان دبیر سرویس گفتگو فعالیت خود را با مجله موسیقی قرن ۲۱ ادامه میدهد.
توجه شما را به گفتگوی ابراهیمیان با استاد شجریان جلب میکنم:
در بحبوحه جنگ جهانی دوم که همه جهان زیر چکمه سربازان دوَل متخاصم بهلرزه درآمدهبود و میهن ما نیز در اشغال بیگانگان بود، در تاریخ اول مهرماهِ یکهزار و سیصد و نوزده خورشیدی در شهر مشهد به جهان آمد تا چون جانِ جهان، در جانهای ما طرب اندازد. خراسان بزرگ مردان بزرگ فراوان پرورده است. با او علوّ طبع ناصرخسرو، قامت رسای فردوسی، عرفان عطار، خوش باشی خیام، تواضع بوسعید، متانت بایزید، ناله چنگ رودکی، غم جانکاه مسعود سعد سلمان، بیرق برافراشته بومسلم، غرور استاد سیس، سرپرشور سندباد… شجریان. این همان درخت تناوری است در آن سوی ماوراءالنهر در کنار رود جیحون که تیر آرش را به جان خرید تا مرز میان هر آنچه ایرانی با هر آنچه ایرانی و تورانی است، او باشد. تیر آرش در کمان صدای اوست. وقتی همه جانش را در فلاخن «بیداد» مینهد و با همه بلبلانِ حنجرهاش «فریاد» میکند تا «شعور» رگهایش به «شور» بدل شود و ما را در زیر فواره بلندی از جوشش خون خویش تعمید دهد. حنجره شجریان یک تکه از خاک زخمی خراسان است که حجت خراسان را آوارۀ بهمکان میخواهد؛ فردوسی بزرگ و حماسی را در تبعید میجوید، عطار را در خون میطلبد، بومسلم را سرخ میخواهد… و از سیاوش پرسیاوشان میگیرد. صدای این سیاوش، پرسیاوشان عصر ماست؛ و این همه در فریاد «ربنا»ی او متجلی است. هیچکس هرگز «خدا» را اینچنین با همه جانش فریاد نکردهاست. تبرزینی بر شانه نادر، شمشیری به دست بومسلم، ماهی در چاه نخشب، حماسهای در گلوی غمبادگرفته فردوسی، کبک خرامانی در منطقالطیر عطار، قرص نانی بر سفره ابیالخیر، آنکه در نزد خدا به جان ارزد، البته بر خوان بوسعید به نان ارزد؛ نقابی بر چهره المقنع، شعری درشت از دیوان سرسخت ناصرخسرو، که هرگز به بهایی ارزان نمیفروشد هر این قیمتی درّ لفظ دری را… جویباری از چشمه نیشابور در سایه بلند سرو ستگری در باغ خیام.
سرو چمان تو چرا میل چمن، میل چمن، میل چمن نمیکند؟
س – شما را خراسانی میشناسیم. ریشه این شجره بزرگ را در کدام نقطه از این خاک عزیز زرخیز جستجو کنیم؟
شجریان: در طبس زلزلهخیز. جد من یعنی پدربزرگ پدرم اهل طبس بود. علت کوچ او را به مشهد که بهاتفاق برادرش صورت گرفت، نمیدانم. همینقدر می دانم که چهلودوهزار هکتار زمین از خود برای سه پسرش باقی گذاشت. یکی از این سه پسر، پدربزرگ من، حاج علیاکبر بود که دو پسر و دو دختر داشت.
س – چهلودوهزار هکتار زمین؟ در خاک خوب خراسان؟ سهم پسری که پدربزرگ شما بود باید خیلی زیاد بودهباشد.
شجریان: چهاردههزار هکتار زمین کشاورزی و ملک قاسمآباد که بسیار آباد و بزرگ بود و خودش نیز آنجا میزیست.
س – این قاسمآباد کجای خراسان است؟
شجریان: در بخش غربی شهر مشهد. زمینهای کنونی قاسمآباد که در آنها شهرکسازی شدهاست، جزئی از ملک پدربزرگم بود.
س – باید مرد بزرگی بودهباشد.
شجریان: مردمدار، نیکوکار، با یک سفره همیشهباز، بانی چند حمام، مسجد و آبانبار.
س – چهاردههزار هکتار زمین، یک قاسمآبادِ آباد و یک نام نیک. از یک پدربزرگ دیگر چه انتظاری میتوان داشت؟
شجریان: و یک صدای خوش.
س – پس این صوت داوودی را شما از او ارث میبرید؟
شجریان: بله. پدربزرگم صدای خوب و رسایی داشتهاست. پسرعموی پدرم تعریف میکند وقتی میخواند، آوازش بهقدری زیبا و چهچههاش بهقدری جذاب بود که بلبلها لابلای شاخسار درختان خیمه میزدند و غوغایی بهپا میکردند.
س – این میاث معنوی از پدر مرحومتان به شما و از شما به همایون هم رسیده است. پدر، شما و همایون این میراث معنوی را شرف بخشیدید، بر سر املاک او چه آمد؟
شجریان: عموجان علیآقا همه را به باد داد.
س – ای داد بیداد. یک به یغمادهنده؟
شجریان: بله. عموجان علیآقا از مرحوم پدرم بزرگتر بود و خیلی خوشگذران بود.
س – پدربزرگ باید فکری میکرد.
شجریان: فکر خوبی هم کرد. برای اینکه او ملک و آب و خاک را از بین نبرد، پدربزرگ هر آنچه داشت، از ملک و زمین و آب، همه را وقف اولاد کرد. وقتی پدربزرگ مُرد، او بیستوچهار سال داشت. عمه سلطنت خانم پانزدهساله بود. مرحوم پدرم حاجآقا مهدی دوازدهسال داشت و عمهجان زهراسلطان، نهساله بود. بنابراین اختیار در دست ارشد اولاد بود. او هم در اوج جوانی و اهل آمدوشد با اعیان و اشراف بود و اهل ضیافت و میهمانیهای باشکوه و بساط طرب. پسرعموی پدرم، حاج محمدعلی آقای رحیمزاده، که بیشتر اطلاعات خانوادگی من مرهون تعریفهای اوست، میگفت: بیشتر اوقات از تهران ارکستر و خواننده دعوت میکرد، یکهفته نگه میداشت تا ضیافتهایش را گرمتر کنند. اولین اتومبیلی که در آن سالها به مشهد آمد، متعلق به او بود. دنیا به کام جنگ جهانی اول فرومیرفت و علیآقا هم املاک پدری را به آتش عشرتطلبی میسوخت. پیش از آغاز جنگ، شهرتی یافت که در مشهد همه او را میشناختند. همۀ درشکهچیها بدون استثنا نشانی خانه او را می دانستند. سرانجام کار او با قمار و قماربازان یکسره شد و هر آنچه بود، در خفا فروخت و در قفا چیزی باقی نگذاشت.
س – پایان کار او به کجا انجامید؟
شجریان:زندان و بند و زنجیر.
س – یعنی در پایان شرابخواریهای بیحساب، هشیار در جمع مستان نشست. تا کی در زندان ماندگار شد؟
شجریان: تا زمانی که طلبکارها هرچه بود و نبود، همه را توقیف کردند.
س – یعنی املاکی که وقف فرزندان شدهبود؟
شجریان: پسرعموی پدرم از همین در شگفت بود. میگفت هنوز هم که هنوز است نفهمیدیم املاک موقوفه را چگونه میفروختند و یا طلبکارها به چه نحو توقیف و مصادره میکردند.
س – و آزاد شد؟
شجریان: بله. از قید هر آنچه داشت، آزاد شد.
س – خوب؟
شجریان: بعد از آزادی از زندان، در خیابان ارگ مشهد یک مغازه بزرگ لوازم آرایشی و لباسهای شیک زنانه باز کرد.
س – یعنی هنوز روح خوشباشی خیام را ادامه میداد. لوازم آرایش، لباسهای شیک زنانه و مشتریهایی که بسیار متجدد بودند.
شجریان: وگرنه شغل دیگری برمیگزید.
س – بر سر برادر چه آمد؟
شجریان: خانمهایی که آنجا میآمدند، بیشتر بیحجاب بودند. پدر مومن ما هم بیحجابی را برنمیتابید و او را به حال خود رها کرد و در یک خیاطی مشغول کار شد. عمو علیآقا خیلی سعی کردهبود او را برگرداند. گفتهبود باعث سرشکستگی است که برادر من شاگرد خیاط باشد. اما پدر عزمش را جزم کردهبود که راهش را از برادر جدا کند. بعد از یکیدو سال، مختصر حقی که از بابت مغازه داشت، از او گرفت و خودش یک خیاطی باز کرد. بعد هم سریوهمسری یافت.
س – یعنی ازدواج کردند؟
شجریان: بله. با خانم افسر شاهوردیانی.
س – مادری که همه ما به خاطر زادن فرزندی چون شما به او میبالیم. از آن طیف مادران و خاتونهایی که این سرزمین همیشه سرشار از وجود پُر بار و برکت ایشان بودهاست.
شجریان: بله، مادرم تاثیری شگفت در تربیت همه فرزندانش داشتهاست. بانویی فهمیده، مدیر و مدبر، که با دست خالی زندگی پدر را اداره میکرد.
س – و پدر بعد از آن همه ناملایمات که از دست اخوی کشیدهبود، سامان گرفت؟
شجریان: سالها طول کشید تا توانست گلیم خود را از آب بیرون بکشد.
س – و شما در بحبوحه جنگ جهانی دوم به دنیا آمدید. پدر باید روزگار سختی را گذرانده باشد. در سالهای جنگ و قحطی…
شجریان: خوب ترکش جنگ دامن همه را گرفتهبود و پدر هم از این قاعده مستثنی نبود. اوضاع اقتصادی مردم آشفته شد و کسبوکار هم رو به کسادی گذاشت. ناامنی بیداد میکرد و فقر و گرسنگی گریبانگیر همه شد. خیاطی پدر هم در آن هرجومرج و ناامنی و فقر ناشی از جنگ، در امان نماند و دزدی شبانه هرچه بود و نبود، همه را به تاراج برد و دست پدر از زمین و آسمان کوتاه شد. از خیر خیاطی برای همیشه گذشت و همان دکان را به یک بنگاه معاملات ملکی تغییر داد. میگفتهبود: «قسمت ما هم همین بود که از مال دنیا سهمی نداشتهباشم، باید در فکر آخرت بود».
س – به این ترتیب عمری سر بر سجاده گذاشت و به تعلیم تلاوت قرآن پرداخت.
در سومین جشن طوس، فردای شبی که شجریان تکیهداده بر دیواره ستبر مقبره حکیم حماسی طوس، غوغایی بهراه انداخت، او را در هتل هایت مشهد دیدم. با بزرگواری و منش متواضعانۀ همیشگیاش خود را به میز ما رساند. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و خواهش کردم ناهار را با ما صرف کند. گفت میخواهم بروم سری به بابا بزنم، میآیی برویم؟ به قول بیهقی، «احمق مردا که من بودم». دو سه نفر نشسته بودند که با آنها مشغول مصاحبه بودم و همان شب باید به تهران میفرستادم. او با آنچنان اشتیاقی از دیدار بابا سخن گفت که من دلم لرزید. بیدرنگ آنچنان وضعیت مرا با آن چشمان درخشان و خنده محجوب دریافت که از سرعت انتقال ذهنش در شگفت شدم. یک لحظه گفتم: «صبر کن با تو میآیم». درحالیکه میکوشید نشاط و سرزندگی خود را حفظ کند، گفت: «نه، باشد برای بعد، یک وقت مناسبتر…». این وقت مناسب دیگر هرگز پیش نیامد؛ تا اسفند سال ۸۱ که او را در بهشترضای مشهد زیارت کردم. با دوستی از عهد عتیق رفتهبودیم که بر سر مزار پدر او اشکی بریزیم . شگفتا دوستی که در شب اجرای کنسرت شجریان در باغ پرشوکت طوس یافتم، زیر مخمل سبز یک درخت نارون یا بید مجنون، در سایهروشن ایستادهبود و با آواز شجریان به پهنای صورت اشک میریخت. من به اتفاق داوود رشیدی، نصرتاله کنی و حسین مختاری بر روی شنهای کنار حوض ایستاده، مبهوت شجریان بودیم که هر آنچه که سیاوش در شاهنامه بود، از گلویش فریاد برمیداشت و هر چه دشنه در پهلوی هر سهراب بود، با زنگ صدایش در پلهوی ما فرو میکرد. شاعری از تبار غزلسرایان که شعرهایش در عنفوان جوانی هر قلبی را به تپش وامیداشت و تسخیر میکرد، جُنید نیشابوری که غزلهایش یادآور غزلهای سلیمان بود، همچون شهاب در تاریکی درخشید و دیگر گم شد. بیستوپنج سال بعد به حسباتفاق در هتل تهران مشهد، زلزله آن شب طوس را مکرر کرد. وقتی فهمید کسی که در برابرش ایستاده، منِ آن شبِ طوس بودهام، یکسر مرا به مجلس عزای پدر و سپس تدفین او برد. گفتم: «جنید با غزلهایت چه کردی؟» گفت: «در گورستان خاطرات جوانی دفنشان کردم. حالا گاهی هر از گاهی، به یاد موهای سیاه شما نبش قبرشان میکنم و به یاد میآورم که روزگاری در من شاعری زندگی میکردهاست که اکنون در گرداب هولناکی گم شده است و یا چون خسوخاشاکی در تنوره گردبادی افتادهاست. چه پیر شدهای؟ این همه موی سفید یکجا بر این سر چه میکند؟» آنجا بود که مزار «بابا»ی شجریان را یافتیم و به یاد شب شکوهمند طوس، که سیاوش همه برگهای درختان را هم به طرب انداخته بود، گریستیم؛ شانه بر شانه هم، همچون دو یتیم. وقت مناسبی که سیاوش آن روزگار در هتل هایت مشهد وعدهاش را دادهبود. بغضی متراکم که بیستوپنج سال بعد ترکید [ای مردگان زنده فدای قبورتان، از زندگان مرده خیری ندیدیم].
س – نگفتید بر سر عموجان علیآقا چه آمد و بازی روزگار با او چهها کرد؟
شجریان: دستبردار نبود، عموجان. یادم هست که دوباره سروکارش با چک و سفته افتاد و دوباره زندان پذیرای او شد. هشت سالم بود که روزی بهاتفاق پدر به زندان مشهد رفتیم تا عموی دوبارهآزاد را در آغوش بگیریم. فردای همانروز به اصرار، ایشان را راهی تهران کردند تا در معرض دید طلبکارها نباشد. دهسال بعد از رفتن او بود که به تهران آمدم و با هزار شوق به دیدار عموجان رفتم. در دروازه شمیران در یک بنگاه معاملات ملکی کار میکرد و در خیابان گرگان در یک خانه محقر که تنها دو اتاق داشت، زندگی میکرد.
س – یعنی از چهاردههزار هکتار زمین و ملک آباد قاسمآباد همان ماندهبود.
شجریان: بله، آن کبکبه و دبدبه جوانی و آن خانه اعیانی مشهد را با آن خانه دلتنگ و دلگیر خیابان گرگان تهران، تاخت زد.
س – ظالمی که به خود، به فرزندانش و به خانواده شما ظلم فراوان کرد.
شجریان: ما اما دوستش داشتیم. خیلی هم زیاد دوستش داشتیم. تنها عموی ما بود. حالا هم عشق به او را به پسران و دختران او منتقل کردهایم.
س – عجیب نیست؟ دو برادر و این همه تفاوت؟
شجریان: هرچه عمو کرد، بابا نکرد. صدای خوشی که از پدر به ارث بردهبود، باعث شد یک چند آواز بخواند. بابا صدای پرطنین و رسایی داشت، اما خیلی زود مسیر صدا را به سمت قرائت قرآن تغییر داد. آواز را رها کرد و همه وجودش را وقف قرآن و تلاوت آن کرد. بابا در مشهد شهره آفاق بود و شاگردان فراوانی تربیت کرد.
س – ازجمله خود شما؟
شجریان: بله، من از پنجشش سالگی تحت تعلیم بابا قرار گرفتم و با صوت خوش قرآن میخواندم. در دوازدهسالگی همه مشهد مرا به صوت خوش می شناخت.
س – یعنی در بحرانهای سالهای دهۀ سی، نهضتهای مذهبی و جنبشهای ملی، وقایع سیام تیر و مبارزه با استعمار.
شجریان: درست در بحبوحه آن سالها بود که من شهره عام و خاص بودم و در همه مجامع بزرگ مذهبی یا سیاسی حضور داشتم و هر برنامهای با تلاوت من از قرآن آغاز میشد.
س – بهخاطر حضور مذهبی پدر و فضای آن سالها و نوع تربیت، باید دوران نوجوانی را در فضایی مذهبی بهسر بردهباشید. مشهد هم خودبخود به خاطر حضور پرشوکت ضامن آهو، در شما تاثیر فراوان داشتهاست.
شجریان: حضور در کلاسهای قرآن پدر، شهرت من بهعنوان یک قاری قرآن و نوع تربیتی که از سوی پدر و مادر در خانواده ما اعمال میشد. علاوهبراین فضای غالب مذهبی مشهد، خودبخود مرا به سمتوسوی چنین تاثیر و ذهنیتی هدایت میکرد. به همین دلیل از دوازده تا هجده سالگی، عضو انجمن پیروان قرآن بودم که با کوشش حاج علیاصغر عابدزاده تاسیس شده بود. مردی نیک که خیرخواه مردم بود و باورهای مذهبی عمیق داشت و بناهای دوازدهگانهای به نام ایمه ساختهبود. در این بناها که از «مهدیه» آغاز و به «علویه» ختم میشد، شاگردان زیادی در دوره دبستان تحصیل میکردند و به فراگیری خواندن و نوشتن درسهای دبستانی و بهخصوص دروس اسلامی میپرداختند. این مدارس غیردولتی بودند، درحالیکه من در مدارس دولتی درس میخواندم؛ اما بهخاطر شهرت و تواناییام در تلاوت قرآن، از نگاه آنان تافتۀ جدابافته بودم به گونهای که مرا چشم و چراغ آنجا میدانستند. خواندن اذان ظهر و غروب که از بلندگوهای مهدیه پخش میشد، با من بود. بعلاوه مناجاتهای سحری ماههای رمضان را نیز بعهده داشتم که از طریق بلندگوهای جانخراش مهدیه، آرامش و آسایش اهل محل را سلب میکردم.
س – کی به درس و مشق مدرسه میرسیدید؟
شجریان: پدرم و دوستان آنچنان مرا در جلسات و تلاوتها غرق کردهبودند که بطورکلی درس و مشق مدرسه را فراموش کردهبودم، یعنی نمیرسیدم که درس بخوانم.
س – پس تجدید هم میشدید؟
شجریان: تجدید؟! دو سال مردود شدم.
س – جدا؟ در چه کلاسهایی؟
شجریان: هشتم و یازدهم.
س – درحالیکه دوره دبستان را با رتبه ممتاز طی کردید و در بین دانشآموزان مشهد در کلاس ششم ابتدایی شاگراد اول شدید.
شجریان: بله، من در امتحانات ششم ابتدایی شاگرد ممتاز شدم.
س – یادتان هست کلاس اول دبستان را چه سالی و در چه دبستانی آغاز کردید؟
شجریان: ۱۳۲۶، در دبستان پانزده بهمن.
س – یعنی یک سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، ۱۹۴۷ میلادی. مشهد هم مثل سایر شهرهای اشغالشده ایران سالهای پرالتهابی را از سر گذراندهبود.
شجریان: تبعات جنگ هنوز باقی بود. ناامنی، فقر و گرسنگی بیداد میکرد.
س – ششم دبستان را هم در همان مدرسه پانزده بهمن به پایان بردید؟
شجریان: از کلاس چهارم به دبستان فرخی رفتم.
س – فرخی یزدی یا فرخی سیستانی؟
شجریان: دهان فرخی یزدی را که دوختهبودند، فکر میکنم منظور فرخی سیستانی بود. چون فرخی یزدی نمیتوانست نام مدرسهای را به خود اختصاص دهد.
س – شعری از او به خاطر میآورید؟
شجریان: با کاروان حله برفتم ز سیستان، با حلۀ تنیده ز دل، بافته ز جان.
س – دیگر؟
شجریان: دیگر اینکه: چون پرند نیلگون بر روی پوشَد مرغزار، پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار.
س – دیگر؟
شجریان: شما هم بگویید.
س – اشکالی نمیگیرید اگر در توصیف شما باشد؟
شجریان: در توصیف من؟
س – گوش کنید:
شرف و قیمت و قدر تو، به فضل و هنرست
نه به دیدار و به دینار و به سود و به زیان
هر بزرگی که به فضل و به هنر گشت بزرگ
نشود خُرد به بد گفتن بهمان و فلان
گرچه بسیار بمانَد به نیام اندر، تیغ
نشود کُند و نگردد هنر تیغ، نهان
ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر میغ
نشود تیره و افروخته باشد به میان
شیر هم شیر بود، گرچه به زنجیر بود
نبرد بند و قلاده، شرف شیر ژیان
باز هم، باز بود گرچه که او بسته بود
شرف بازی از بازی، فکندن توان
س – چرا سر میتکانید؟
شجریان: بگذارید بگذریم.
س – یعنی برویم سر مطلب. دبستان فرخی بودیم. دبیرستان کجا رفتید؟
شجریان: شاهرضا.
س – و آنجا بود که دیپلم گرفتید؟
شجریان: نه، پدر اجازه ادامه تحصیل نداد.
س – چطور؟
شجریان: پدر دنیا را رها کرد و به همین دلیل در کسبوکار موفقیتی حاصل نکرد، چون همه وقت خود را صرف نماز و مسجد و جلسات قرآن میکرد. از من هم یک مومن تمامعیار ساختهبود و علاقهای هم به تحصیلات من نشان نمیداد. اوضاع اقتصادی او هم که پریشان بود و قادر به تامین مخارج تحصیل من نمیشد. بنابراین علیرغم میلم، مرا که رشته طبیعی میخواندم به دانشسرای مقدماتی فرستاد تا از امتیاز ماهیانه ۷۵۰ ریالی آن بهعنوان کمک هزینۀ تحصیلی برخوردار باشم.
س – برخوردار شدید؟
شجریان: بله، دانشسرا را ادامه دادم و معلمی را پیشه کردم.
س – چندساله بودید؟
شجریان: بیست سالم بود که روانه روستا شدم.
س – کدام روستا؟
شجریان: روستای رادکان که یک دبستان به نام خواجه نظامالملک داشت.
س – وزیر معروف سلجوقیان و نویسنده کتاب سیاستنامه که همولایتی شما بود.
شجریان: اهل طوس و بیشتر اهل سیاست.
س – و با دو همولایتی دیگر شما ماجرای سه یار دبستانی را آفریدند.
شجریان: بله، با خیام و حسن صباح قرار گذاشتند هرکس به موقعیتی دست یافت، دیگران را کمک کند و شغلی بدهد.
س – خیام که عطای دنیا را به لقایش بخشیدهبود و اهل مجالست و مؤانست با دولت نبود و یک مقرری میخواست که به کار تحقیق و پژوهش بپردازد. اما حسن صباح خیلی کارها با جهان داشت.
شجریان: او میخواست در وزارت با خواجه شریک باشد و عاقبت کار هم که او را کشتند.
س – ابوطاهر ارانی در صحنه در هیبت یک صوفی خود را به او نزدیک کرد که به تظلم آمدهاست و از جوف نامه دشنهای کشید و او را کشت. نخستین ترور اسماعیلیان یا بهقولی حشاشین.
شجریان: من فکر نمیکنم واقعیات تاریخی یا داوری درست درمورد آنان به ما رسیدهباشد.
س – درهرحال نخستین مدرسهای که شما تدریس کردید، به نام او بود. من البته خیلی با سیاستنامه یا همان سیرالملوک او موافق نیستم.
شجریان: از کدام جنبه؟
س – تعصب فراوان در مذهب خود داشته و در فصلهای چهلوسوم، چهلوچهارم، چهلوپنجم، چهلوششم و چهلوهفتم بهترتیب رافضیها و باطنیها، مزدک و مزدکیان، سنباد و قرمطیان و خرمهدینان را با قلم قدرت، و نه قدرت قلم، قیمهقیمه کردهاست.
شجریان: موافقم. در آن بخشها مورخ بینظری همچون بیهقی نیست. متعصب است. آن فصولی را هم که شما برشمردید، از سیاست او مایه می گیرد، برای از میان برداشتن مخالفان و متعرضان. دروغپراکنیهایی که اغلب قدرتها برای از سکه انداختن دشمنان خود میکردند. خواجه هم یکی از ارکان اهل قدرت و سیاست بود.
س – و عاقبت هم جان بر سر این کار گذاشت.
شجریان: بله، یک سر سالم نبردند این سیاسیون به گور. فکر کنم در آسیای هفتسنگ استاد باستانی پاریزی خواندم.
س – شما آثار استاد باستانی پاریزی را هم میخوانید. من سیسال پیش در مصاحبهای با ایشان نظر استاد را درباره شما پرسیدم. گفتند: «من که مرید شجریان هستم».
شجریان: ما بیشتر مرید ایشان بودهایم.
س – از خیام و حسن صباح و خواجه صحبت میکردیم. شما همولایتیهای بزرگی داشتهاید؛ بخواهیم بشمریم، مثنوی هفتادمن کاغذ میشود. اینکه در ابتدای گفتگو گفتم خراسان یک سرزمین زرخیز است، منظورم معدن مس قلعهزری و دیگر معادن آنجا نیست، یا فیالمثل فیروزۀ نیشابور؛ اینها روزی به پایان میرسند، اما این ذخایر معنوی هرگز زوال نمیپذیرند و تمام نمیشوند.
شجریان: من هموطنان بزرگی داشتهام. ایران ارجمند و عزیز ما سرشار از این گوهرهای گرانبهاست، در هر نقطه این خاک.
س – خوب بله، اما خراسان خیلی بیشتر.
شجریان: به این دلیل شاید که بیشتر، قلمرو قدرتها بوده و زبان و فرهنگ رسمی از آنجا منتشر میشدهاست.
س – فیالمثل سبک خراسانی در شعر، یا مکتب مینیاتور هرات که جزو خراسان بزرگ است. سمرقند و بخارا و حکومتهای ملی که در آن سامان شکل می گرفت و مبارزات دائمی مردم آن خطه برای به زیر کشیدن قدرت خلفا.
شجریان: خوب، خیلی هم تاوان دادند. ابومسلم، سنباد و دیگران و دیگران.
س – آنها کشتند و دیگران خوردند، ازجمله سلجوقیان و غزنویان و مغولان.
شجریان: این یک سنت دیرینه است؛ کسانی میکارند، کسانی درو میکنند و کسانی میخورند.
س – در روستای رادکان بودیم و شما معلم مدرسه خواجه نظامالملک بودید، چه خاطراتی از سال اول معلمی دارید؟ در خصوص اینکه اصولا چگونه از تلاوت قرآن و اذان و مناجات سحرگاهی به سمت آواز میل کردید، صحبت نکردیم. رادیو در این تمایل به سمت آواز چه نقشی داشت؟
شجریان: ما در خانه رادیو نداشتیم.
س – چرا؟
شجریان: چون حرام بود و من بهندرت به رادیو دسترسی داشتم. مگر گاهی که در خانه اقوام و دوستان به رادیو گوش میدادم. خوب، رادیو آوازهای خوب پخش میکرد. من دوست داشتم بتوانم اغلب به رادیو گوش کنم، اما این امکان وجود نداشت و اگر پیش میآمد، بسیار کوتاه بود. اما بعدها در محیط شبانهروزی دانشسرا این امکان را یافتم که برنامه «گلها» و «ساز تنها» را بشنوم. شنیدن این دو برنامه موجب شد که من به تمرین آواز هم بپردازم، البته بعدها. دبیر موسیقی ما آقای جوان، که یادش بهخیر، راهنمای بسیار خوبی برای من بود. اما تعلقخاطر یک دوست به صدای من و سماجت او باعث شد که من مسئله را جدیتر تلقی کنم، چون بیشتر به ورزش و به خصوص به فوتبال خیلی علاقمند بودم. اما ابوالحسن اصرار داشت که من بیشتر وقت خود را صرف آواز خواندن کنم، چون معتقد بود که من صدای بسیار خوبی دارم و اگر کار کنم، آوازخوان خوبی خواهمشد.
س – دوستِ دوره دبیرستان بود؟
شجریان: در دانشسرا بود که با هم دوست شدیم. خودش هم صدای خوبی داشت و معمولا در محیط خوابگاه در وقت استراحت برای بچهها آواز میخواند و از من هم میخواست که آواز بخوانم. من معمولا طفره میرفتم، اما او اصرار میکرد. من هم چارهای نداشتم که بخوانم و برای اینکه بهتر بخوانم، بیشتر به برنامه گلها گوش میکردم و با دقت گوش میکردم که بتوانم با بچه ها دست و پنجهای نرم کنم. اما تمرینات واقعی جدی و سازندهتر در دوران معملی در خارج از شهر که فرصت و فراغت بیشتری داشتم، در همان رادکان پیش آمد. اغلب اوقات به کوه میزدم و تکنیک و متد را با سلیقه خودم تجربه و تمرین میکردم و صداهای گوناگون، تحریرها و چهچههها را در دستور کار خود قرار میدادم. ابوالحسن هم….
س – نام خانوادگی این دوست شفیق چه بود؟
شجریان: کریمی. ابوالحسن کریمی. او هم بهعنوان معلم به رادکان آمد. از قضا با خود یک سنتور آورد که بنوازد. اما او هم مثل من، مطلقا چیزی از سنتور نمیدانست. درحالیکه هر دو اشتیاق داشتیم از رمز و راز آن سر دربیاوریم. شب اول که سنتور را باز کرد، دیدیم هر سیمی یک صدا میدهد و با بدبختی و سرسختی هرطور که بود آنرا کوک کردیم. آن زمانها خانم پوران آهنگی خواندهبود که دوست من به آن خیلی علاقه داشت.
س – کدام آهنگ پوران؟ چون من هم از شیفتگان صدای او بودم.
شجریان: «ای سیمینبرم، عشوه مکن»، در دستگاه شور. خوب، اول ابوالحسن زد، خیلی زد. من هم ترغیب شدم مضراب دستم بگیرم و ببینم میشود یا نه؟ دیدم عجب کار مشکلی است. آن شب بعد از یکی دو ساعت ابوالحسن خسته شد و خوابید. اما من تا گرگومیش صبح نشستم و تمرین کردم. آنقدر تمرین کردم تا توانستم آهنگ را دست و پا شکسته اجرا کنم. اما آنچنان شدم که از آن به بعد سنتور یارِ غار من شد.
س – ابوالحسن خان کریمی چه شد؟
شجریان: خوب ابوالحسن گاهی مضراب دستش میگرفت و میزد، اما زیاد حوصله به خرج نمیداد و چون احساس میکرد باید بیشتر تمرین کند و وقت بیشتری بگذارد، تن نمیداد؛ حوصلهاش سر میرفت و رها میکرد.
س – اما شما ادامه دادید؟
شجریان: بله من ادامه دادم. چندی گذشت تا اینکه صدای سنتور «جلال اخباری» را از رادیو مشهد شنیدم و خوشم آمد. گفتم به هر طریق که شده، باید او را پیدا کنم. رفتم و او را دیدم و با هم دوست شدیم. حالا دیگر او ساز میزد، من میخواندم. در حقیقت تمرینات آواز با ساز و فراگیری «نت» و نواختن درست سنتور را با ایشان شروع کردم.
س – با همان سنتور؟
شجریان: من یک سنتور مشقی خیلی بد داشتم و تصمیم گرفتم یک سنتور خوب بسازم. چون کمی نجاری میدانستم. بعد از تکمیل ابزار و وسایل نجاری، به دنبال چوب توت خشک قدیمی، همه کاروانسراها و چوبفروشی های مشهد را زیر و رو کردم تا سرانجام یک باربر چوبفروشی گفت یک الوار پهن توت از بیست سال پیش در قسمت عقب انبار زیر چوبها سراغ دارم. به او گفتم اگر آنرا پیدا کند، انعام خوبی از من خواهدگرفت. بهاتفاق یک ساعتی چوبها را زیر و رو کردیم و بالاخره آنرا یافتیم. واقعا کهنه بود. پنج تومان به او انعام دادم. الوار را بغل کردم و به یک چوببری رفتم و مطابق اندازهها بریدم. حالا باید فکری به حال گوشیها میکردم، چون در آن روزگار در مشهد کسی گوشی سنتور نمیفروخت. لاجرم مجبور شدم صد عدد میخ نمره ۶ بخرم و آنها را با سوهان دستی درست کنم.
س – باید خیلی طاقتفرسا بودهباشد، سوهان زدن صد عدد میخ؛ که فقط از هنرمندی چون شما با آن پشتکاری که در شما سراغ داریم، برمیآید.
شجریان: مشکل تنها ساییدن آنها با سوهان نبود، باید یکنواخت ساییده می شدند، خدا میداند چهها کشیدم. ۱۲ خرک هم برای آن ساختم. با اینکه درمورد پلگذاری سنتور تجربه نداشتم، اما صدای دلنشینی داشت و من شیفتگی خاصی به آن پیدا کردم.
س – اولین سنتوری بود که میساختید؟
شجریان: بله و بعدها تصمیم گرفتم برای اینکه صداها یکدست و موزونتر بشوند، پلگذاری آنرا عوض کنم. دو بار صفحه زیر را برداشتم و پلها را تغییرشکل دادم و جابجا کردم. بار سوم برای خشک شدن چسبها، آنرا کنار دیوار در پشت بخاری قرار دادم؛ بچهها بهخاطر گرمای بیشتر، شعله بخاری را زیاد کردهبودند. درنتیجه صفحه روی آن شکاف عمیقی برداشت و متاسفانه دیگر قابلاستفاده نبود.
س – یعنی آن همه رنج و مرارت هدر شد.
شجریان: اما ذرهای از اراده من برای ساختن سنتورهای دیگر کاسته نشد. بهخصوص علاقمند بودم در پلگذاری سنتور برای ایجاد صدای خوشتر و موزون تر تحقیقات بیشتری انجام دهم و به نتایج مطلوبتری دست یابم.
س – که هنوز هم ادامه دارد؟
شجریان: بله و خوشبختانه به نتایج قابلتوجهی هم رسیدهام و در نظر دارم در آینده تجربیات خود را در کار پلگذاریهای گوناگون که روی سنتورهای مختلف انجام دادهام، بهصورت کتاب یا جزوه منتشر کنم.
عشق را در جان خود پرورده ایم، هفت گوهر ارمغان آورده ایم. هفت جام از هفت ساقی هفت دست ، تا رویم از نو به میدان مست مست
۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه
گفتگو با استاد شجریان
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر