شاملو، شاعر بزرگ آزادی
فيلم احمد شاملو حاصل تلاشى است که بهمن مقصودلو همراه با عدهاى از نويسندگان، کارگردانان و هنرمندان کشورمان جهت زنده نگه داشتن ياد شاعر ملى ايران تهيه کرده است. آنچه که در زير مىخوانيد متن نهايى فيلم است. فيلم با اظهارنظرهاى هنرمندان نويسندگان و شعراى کشورمان همراه است. در صحنههايى نيز محمود دولتآبادى و ناصر تقوايى به طرح پرسش از شاعر ملى ايران مى پردازند که پاسخ شاعر را در پى دارد. اشعار شاملو همراه با موزيک در فاصله بين اين گفت و گوها و اظهار نظرِ نويسندگان و هنرمندان مىآيد. ضمناً تکههايى از متن فيلم در اين نوشته حذف شده است. من فکر مىکنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه گرم و سرخ :
احساس مىکنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاى
چندين هزار چشمهى خورشيد
در دلام
مى جوشد از يقين:
احساس مىکنم
در هر کنار و گوشهى اين شوره زار يأس
چندين هزار جنگل شاداب ناگهان
مى رويد از زمين
*
آه اى يقين گمشده، اى ماهى گريز
در برکههاى آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافىام ـ اينک! ـ به سِحر عشق،
از برکههاى آينه راهى به من بجو!
من فکر مىکنم
هرگز نبوده دستِ من اين سان بزرگ و شاد:
احساس مىکنم
در چشم من به آبشُر اشکِ سرخ گون
خورشيد بىغروبِ سرو مىکشد نفس:
احساس مىکنم
در هر رگام
به هر تپش قلبِ من کنون
بيدار باش قافلهيى مى زند جَرَس.
*
آمد شبى برهنهام از در
چون روحِ آب
در سينهاش دو ماهى و در دستاش آينه
گيسوى خيس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ برکشيدم از آستان يأس:
آهاى يقين يافته!
بازت نمى نهم!
محمود دولتآبادى : شعر ديگر چرا در جامعهى ما آفريده نمىشود؟
شاملو: علتش اينقدر زياد وگونهگونه که صحبت کردن کارو به جاهاى غمانگيز مىکشونه. اونچه که از درونت بايد بجوشه، تو چهطور مى تونى از بيرونت بگيرى؟ مسأله همينه که غالباً اون چيز در درون اينها نيست و ناگزيرند اينرو کسب کنند و از طريق اکتساب بهدست بيارند و اين محاله.
من نمى دونم اين ژنى بودن. اين رسم ژنى بودن گاهى گول مى زنه آدمو، شما نمى تونيد يک بچه پنج ساله رو بگوييد، به مجرد اينکه ويلن رو داديم دستش پاگانىنى بزنه. امکان نداره. بايد بِره پدر خودشو در بياره. بهخصوص که سازش؛ ويلون باشه.
... خيلى زياد. اما نه لزوماً تو زبان فارسى. من يک شعر ژاپنى شايد اوايل عمرم بهش برخوردم که همچنان تو ذهنِ منه و سه خطه
هيچ يکى سخنى نگفتند
نه ميزبان و نه ميهمان و
نه گلهاى داودى.
مثل چيزى که توى سنگ کنده باشند. اين توى ذهن من مونده. شايد از بيست و دو سالگى.
... خودتون مى دونيد، اينها موجودات انگشتشمارىاند. اينها همسايههاى ديروز و پريروز نيستند. غالباً همسايههاى قرنها قرن. يکى تو قرن نوزدهم است. يکى تو قرن ۲۱ قراره بياد. نمىشه همه اينهارو چون مجموعه است، نمىشه اونهارو جدا از هم ديد. مجموعهى اينهاست که يک دريافتى به ما مىدهد. از انسانيت که مىشه الگوى ما. مىشه الگوى حياتى.
... من توى يک خونوادهاى بهدنيا اومدم که به شدت تنهايى کشيدم و هيچ هم سخنى نداشتم حتا در عالم بچگى. در عوالم ۵ـ۶ ـ۷ و ده سالگى من هيچ هم سخنى نداشتم. هيچ هم ذائقهاى نداشتم و در نتيجه سؤال مىکردم، بىجواب مىماند. حرف مىزدم، بدون شنونده مىموند. ما با خودمان حرف مىزنيم. وقتى که هيچ هم سخنى، همدلى، همراهى، هم ذائقهاى گير نمىآوريم، مجبوريم با خودمان حرف بزنيم. يعنى اولين قدمها را بهطرف جنون برمىداريم.
دولتآبادى: به هر حال جنون مقدسيه.
شاملو: خُب ممکن است مقدس باشه. ممکن هم است که ديگه بهکلى منحرف کننده باشه و سر از دارلمجانين در بياره.
ناصر تقوايى : در اين دوره تاريخى طولانى هزارساله، ما کمتر به شاعران حماسى برمىخوريم. خُب فردوسى يک نمونهى بزرگه که مربوطه به اون دوران که اون گذشته هزار ساله شعره، ولى بعد از اون، در زمان معاصر خودمان، من يک شاعر حماسى بزرگ سراغ دارم که اون خود شما هستيد. فخرى در کلام شما هست که حتا شعرهاى عاشقانه و شعرهاى توصيفى شمارو هم به شعر حماسى نزديک مى کنه. يک خصلت اجتماعى بسيار قوى پيدا مى کنه. چه اتفاقى تو جامعه ما مىافته که ناگهان اون شعر کهنرو مردم، تحصيل کردهها، علاقهمندان به شعر ناگهان کنار مى گذارند و ناگهان فريفتهى اين شيوهى جديد مىشوند. که امروز در زبان فارسى هر کسى داره شعر مىگه به اين زبان جديد مى گه؟
شاملو ـ غالباً زبان خودشونو بلد نيستند. اون که شعر نبوده، به نحوى ادبيات بوده. بزرگترين لطمههايى که به زبان فارسى خورده، لطمهاى است که از شاعران؛ خورده. شعره، به عقيدهى شما که دنبال وزن عروضى هستيد، اين نياز به دو تا وزن داره، يکى وزن پُرطبلِ پرکشش که هرچه به ساعت ديدار نزديکتر مىشود، شديدتر مىشه و ناگهان وارونهاش. شما از توى يک چنين وزنى مى تونيد پرواز کنيد. بپريد توى وزن معکوسش. يعنى اين احتياج دارد به يک کادانس که بتونه بلغزه. يعنى کدانسى که در انتهاى اون وزن پُر از شادى و نشاط بتونه مقدمهاى باشه براى اين وزن فاقد نشاط و شادى و سرد.
محمد حقوقى : شما نگاه کنيد وقتى که شعرى شروعش اين باشه
سالِ بَد
سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک
سالِ اشکِ پورى
سالِ خون مرتضى
به همين سادگى و اين شعر رو، کسى که سنتىترين شاعر نوپرداز ماست، يعنى اخوان ثالث چنان مفتونش بشه که برداره راجع به اين شعر نقد بنويسه و تعريف کنه. هميشه دلم مى خواست که يک شعرى به راحتى گفته بشه. اين اميد نباشه، اما نمى تونستم و دائم شکست مى خوردم. خود اخوان هم مىگفت که:
من بارها شعر بدون وزن نوشتم اما ديدم نمى تونم. و اين مثل اينکه فقط در حد شاملو بود نه کس ديگرى. کسى از عهدهاش بر نمىآمد.
عباس کيارستمى : شاملو خودش در مورد نيما گفته بود که: من از هر نوع اظهار عقيدهاى دربارهى نيما به عنوان استادم سعى مىکنم پرهيز کنم، به اين عنوان که فکر مىکنم اين رو يک نوع بىحرمتى نسبت به نيما بدونم. من هم تصور مىکنم که به جاى هر نوع ابراز عقيدهاى يکى از اشعارش را بخوانم تا نسبت به شاملو ، احترام خودم و دينىرو که نسبت به شاعرى که در واقع سى ـ چهل شعر گفت و شاعرانه زيست ادا کرده باشم.
هرگز از مرگ نهراسيدهام
اگرچه دستانش
از ابتذال شکنندهتر بود
هراس من بارى
هم از مردن در سرزمينى است که
مُزد گورکن
از آزادى آدمى افزون باشد
جستن، يافتن، و آنگاه به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
بارويى پى افکندن
اگر مرگ را از اين همه
ارزشى بيشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسيده باشم
ضياء موحد : هواى تازه به اين اعتبار کتابى است پر از امکان، و اين کتابى است که براى شاعرى که مستعد بوده، چاپ اين کتاب يک حادثه است. در تاريخ شعر نو، اولين بارى است که ما بعد از ديوان حافظ که در واقع او جمعآورى و مؤلفه تمام تجربيات قبل از خود بودهاست، تجربههايى در زبان، در اسلوب بيان، در نوع تصويرپردازى، در نوع و وحدت اين شعر من هيچ شکى ندارم. هواى تازه مسلماً بعد از حافظ از لحاظ شعرى، از لحاظ امکاناتى که براى شاعران ايجاد کرده و از لحاظ تازگى، مهمترين حادثهى است که اتفاق افتاده است. فصل ششم؛ شعرهاى عاشقانه است. با همان زبان خاص شاملو، اين دفتر يکى از مهمترين دفترهاى شعر معاصر ايران است. به يک دليل. اولين بار است که شعر عاشقانهى انسانى سروده مىشود.
مرا
تو
بىسببى نيستى.
بهراستى صلت کدام قصيدهاى اى غزل
ستاره باران جواب کدام سلامى به آفتاب
از دريچهى تاريک
کلام از نگاه تو شکل مى بندد
خوشا نظر باز يا که تو آغاز مىکنى!
*
پس پشت مردمکانت
فرياد کدام زندانى است که آزادى را
به لبان بر آماسيده گل سرخى پرتاب مىکند؟
ورنه اين ستاره بازى
حاشا
چيزى بدهکار آفتاب نيست
نگاه از صداى تو ايمن مىشود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز مى کنى!
*
و دلت
کبوتر آشتى ست.
در خون تپيده
به بام تلخ،
با اين همه
چه بالا
چه بلند
پرواز مى کنى!
محمد حقوقى : اين است که به نظر من کتاب هواى تازه ، حادثهاى است و مىتوانم به جرأت بگويم که بعد از ديوان حافظ ، از قرن هشتم تا اون لحظه، کتابى که اينقدر اثرگذار باشه روى ذهن جوونهاى ما نبود.
ضياء موحد : اعتقاد من اين است که بعد از حافظ مهمترين شاعر شاملو است.
دختران دشت!
دختران انتظار!
دختران اميد تنگ در دشت بىکران؛
و آرزوهاى بىکران در خلقهاى تنگ!
دختران آلاچيق نو
در آلاچيقهايى که صد سال!
از زره جامهتان اگر بشکوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته خواهد کرد ...
*
دختران رودِ گِل آلود!
دختران هزار ستونِ شعله، به طاق بلند دود!
دختران عشقهاى دور
روز سکوت و کار
شبهاى خستگى
دختران روز
بىخستگى دويدن،
شب سرشکستگى! ـ
بهرام بيضايى : ستايش اصلى من به شاملوى شاعر بر مى گردد که کارى که مىکنه بيشتر در زمينهى زبان و در زمينهى اثبات نوعى حقانيت نديده انگاشته شده در طول تاريخ و در فرهنگ اين مملکته. کارى که اون مى کنه با زبان، کارى است که بعد از انقلاب مشروطه درک شده. بسيارى فهميدند که اين زبان پُر از تکلف و تعارف، ادارى، رسمى پاسخگوى نيازهاى روشنفکرى و پاسخگوى نيازهاى پژوهشى مردمى که مى خواهند پا به دوران جديدى بگذارند نيست، و شاملو يکى از موثرترين و مهمترين شخصيتهاى اين نوع نگرش، جستجو و کوشش کرد.
ضياء موحد : ـ مهم در زبان شاملو اين است که جنس کلام اين نوع برخورد او با زبان کاملا متفاوت است. از شاعران زمان خودش ـ يک جنس ديگرى است اين کلام.
در نيست،
راه نيست
شب نيست،
ماه نيست
نه روز و نه آفتاب
ما بيرون زمان ايستادهايم
با دشنه تلخى در گُردههايمان
هيچ کس با هيچ کس سخن نمىگويد
که خاموشى به هزار زبان در سخن است
در مردگان خويش نظر مى بنديم با طرح خندهاى
و نوبت خود را انتظار مى کشيم بىهيچ خندهاى
سپانلو : او زبان مردم کوچه و بازار رو با زبان ادبيات کلاسيک ايران بههم مىآميزد. و زبان جديدى رو بهوجود مىآورد. ابعاد گوناگونى در اين زبان است که گاه ترانه است. گاه به شکل جملات نثر است. گاه هويت نثر کلاسيک ايران است که مدرن مىشود و تجدّد پيدا مىکند.
که هنوز
نه بهشتى بود
نه مارى و سيبى
نه انجير بُنى
اسماعيل نورىعلاء : رمز و راز امروز از آنچه که امروزه زبان آهنگين شاملو خوانده مىشود، در همين آشنايى او با موسيقى کلاسيک نهفته است. در حيثيت صوتى شعر او به نوعى ارکستراسيون نامريى زبان بر مى خوريم که زبان را به سوى سمفونىهاى هارمونيک مى کشاند.
دولتآبادى : انسان، انسان دشوارى وظيفه است.
دستان بستهام آزاد نبود
تا هر چشمانداز را در برکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پگاه ديگر
هر قله و هر درخت و هر انسان ديگر را
سپانلو : تحقيقات شاملو در فرهنگ عام که اساساً متبلور شده است در کتابکوچه ، سرگذشت درازى دارد. مىبينيم در بيشتر شعرهاى شاملو ، فولکلور کوچه و بازار شکل ادبى پيدا مىکند.
شاملو: خُب خودم در هر چه مى نويسم، گرايش خود به خود از تويش فرياد مىزند. من گرايش دارم به طرف زبان محاوره. به دليل اينکه اين زبان را؛ قوى و کاراتر از زبان رسمى يا دانشکدهى ادبياتى مىدانم.
سپانلو : اين يکى از نصايح مهم نيما ست که مىگويد: ـ زبان آرکائيک را با زبان آرگو هم آميخته بشه، شاملو در پيشبرد کارش نياز داشته است به شناسايى اين زبان و اين اصطلاحات و بخشى از شعرهاى او با روح زبان کوچه و بازار، روح تازه يا روح مضاعفى پيدا مىکند.
شاملو : مثل توى دُنِ آرام . يک مورد خيلى مشخصى است، يک مهترى است که با اسب آشناست و انواع اسبهارو مىشناسه و خلاصه مهتر خوبيه، اما مهتر يک سرلشگر بازنشسته است. که لحنش لحن درباريه. خيلى زبان شسته رفتهاى را بهکار مىبرد. اون مهتر با اون فرهنگش با اين آدم با اين فرهنگش گفتوگو داره، با هم صحبت مىکنند. هر کدوم با زبون خودشون حرف مىزنن. حالا چه جورى همديگه رو درک مى کنن، اين ديگه کار مترجم و کار نويسنده است که زبان رو طورى بهکار مى بره که بارى هر دو طرف مفهوم بشه.
بيتوته کوتاهى است جهان
در فاصلهى گناه و دوزخ
خورشيد همچون دشنامى بر مى آيد
و روز شرمسارى جبران ناپذيرى است
آه پيش از آنکه در اشک غرقه شوم
چيزى بگو
درختان جهل معصيت بار نياکانند
و نسيم وسوسهاى است نابکار
مهتاب پائيزى کفرى است
که جهان را مىآلايد
چشمهها از تابوت مى جوشند
و سوگواران ژوليده آبروى جهانند
نسبت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندترانند
خاموش منشين خدا را
از عشق چيزى بگو
سپانلو: در مورد ترجمههاى شاملو بايد قائل به يک تفکيکى آن ترجمههايى که به زبان ويژهى شاملو نزديک است، آن ترجمهها موفقترند، مثلا ترجمهى رمانپابرهنهها . يا ترجمه شعرهاى لورکا از يک سويى و از سوى ديگر الوار .
شاملو : بيشتر وقتم صرف ترجمه در واقع ترجمه دُن آرام شد. خيلى به مدت زيادى، شايد هشت سال. هشت سال با روزى ده تا دوازده ساعت
دهليزى لاينقطع در ميان دو ديوار
و خلوتى که به سنگينى چون پيرى عصاکش
از دهليز سکوت مى گذرد
و آنگاه آفتاب
و سايهاى منکسر
نگران و منکسر
خانهها، خانه خانهها
مردمى و فريادى از فراز
شهر شطرنجى، شهر شطرنجى
دو ديوار و دهليز سکوت
و آنگاه سايهاى.
که از زوال آفتاب دم مى زند
مردمى و فريادى از اعماق
مُهره نيستيم
ما مُهره نيستيم
جواد مجابى : در سالهاى بعد از جنگ جهانى دوم، در همه جاى دنيا فعاليتهاى فرهنگى و اجتماعى رونق بسيار گرفت و در ايران در دههى بيست شمسى فعاليتهاى اجتماعى خيلى اهميت پيدا کرد و اين دهه مصادف بود با جوانى احمد شاملو . در واقع احمد شاملو نمايندهى نسل دههى بيست و سى است که عاشقانه و مشتاقانه خواهان ارتباط وسيع با مردم بودند ـ در مهر ۱۳۴۰ کتاب هفته را منتشر کرد. کتاب هفته ، مجلهاى بود که به قطع کتاب درمىآمد و به قيمت ارزان و در تيراژ وسيع منتشر مى شد.
سپانلو : ابعادى ديگر هم کارش داشته. يکى از اين ابعاد معلمى بود براى نسل بعد از خودش. و اين در پرتو کار روزنامه نگارىاش محو شد.
مجابى : شاملو بعد از انقلاب به ايران آمد و بار ديگر کتاب جمعه را منتشر کرد؛ که به يک نوعى ادامه کتاب هفته بود، با اين تفاوت که کتاب هفته نشريهاى بود که صرفاً ادبى بود اما کتاب جمعه مجلهاى اجتماعى بود، با حال و هواى دوران انقلاب و به مسائل حاد زمان مىپرداخت و سى و شش شماره از اين مجله منتشر شد و باز هم مثل هر مجلهاى که شاملو در مىآورد، به محاق توقيف و تعطيل افتاد.
بهرام بيضايى : بعد از مشروطه در ايران يک جريانى بين روشنفکران راه افتاد، که هدفش و موضوعش بازشناسى و خودشناسى مردم و روشنفکرى بود. براى کشورى که چندين قرن خواب بود يا مردمش در خواب بودند، شاملو اين سعادت را داشت که در زمان خودش شناخته بشه و مقبوليت عام پيدا کند و تأثيرش بر زبان خودش شايد بشه گفت که خيلى وسيع بين روشنفکران ايرانى و اون مقدار از ايرانىهايى که بيرون از ايرانند شناخته بشه و راجع آن بحث بشه.
شاملو (سخنرانى در خارج از کشور)
ـ هدف شعر، تغيير بنيادى جهان است و درست به همين علت است که هر حکومتى بهخود اجازه مىدهد که شاعر را عنصرى خطرناک و ناباب تلقى کند. اهل سياست به قداست زندگى نمىانديشد، بلکه زندگان را تنها به مثابه وسايلى ارزيابى مىکند که عندالاقتضا بىدرنگ بايد قربانى پيروزى او شوند. و به همين دليل است که بايد قبول کرد در جهان هيچ چيز چرخ هيچ چيز نيست.
سپانلو : علىرغم تمام تاريکىها يا سايهروشنهايى که روح انسان را مىپوشاند و انسان اجتماعى امروز ايران را گرفتار مىکند، حوادثى که در مدت سه نسل بر مردم ما گذشته است، بهخصوص بر جوانان تحصيل کرده و نيمه تحصيل کردهاى که در راه هنر گام مىزنند، شعر شاملو همراهى آنها بوده و هم به آنها رهنمايى کرده و روشنايى داده، يعنى شعر نورو جنبهى عمومى و ملى بهش داد و در عين حال سخنگوى افرادى بود که در جستوجوى زندگى بهترى بودند.
سکوت آب مىتواند
خشکى باشد و فرياد عطش
سکوت گندم مىتواند
گرسنگى باشد و غريو پيروزمند قحط
همچنان که سکوت آفتاب
ظلمات است
اما سکوت آدمى
فقدان جهان و خداست
غريو را تصوير کن
عصر مرا
در منحنى تازيانه به نيشخطِ رنج
همسايهى مرا
بيگانه با اميد و خدا
و حرمت ما را
که به دينار و درم بر کشيدهاند و فروخته
تمام الفاظ جهان را در اختيار
داشتيم و آن نگفتيم
که بهکار آيد
چرا که تنها يک سخن
در ميانه نبود
آزادى
ما نگفتيم
تو تصويرش کن
سيمين بهبهانى : شعرش تاريخ گذارى کرده يعنى با مراجعه به شعر شاملو مىتوانيم وقايع زمان و روند حکومتها رو حدس بزنيم و ببينيم چه گذشته بر يک ملتى.
اسماعيل نورىعلاء : در دهه ۱۳۳۰ همزمان با کودتاى ۲۸ مرداد به فروپاشى حزب کمونيستى توده که اکثر روشنفکران ايرانى آن زمان را بهخودش جلب کرده بود و از شکست نهضت ملى ايران و تيرباران شدن ياران روشنفکرى از شاملو ، مثل مرتضى کيوان باعث شد که از او شاعرى متعهد ساخته بشه. شاعرى شيفتهى عدالت و از آن بالاتر شيفتهى آزادى، همان گوهرى که در زادگاه او کمتر يافته شده است.
به خاطر ناودان
هنگامى که مى بارد
به خاطر کندوها و زنبورهاى کوچک
به خاطر جارِ بلند ابر
در آسمان بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چيز کوچک
و هر چيز پاک
که بر خاک افتادند همه پوران سلطانى (همسر مرتضى کيوان )
با اينکه به نظر مىآمد خيلى شوخ طبعه و خيلى خوش گذرونه، من هميشه يک نوع غم ويک نوع تنهايى در اين آدم احساس مى کردم. وقتى که از خونه و زندگى و دوست و همه به عذاب مىآد و ناراحت مى شه، در يک لحظهاى يک کارى پيدا مىکنه تو شمال و تراکتور مى رونه، توى نامهاى که از سارى به من نوشت، اين جور مى نويسه: مدتى در گرگان و ترکمن صحرا تراکتوررانى مى کردم. از کارى که داشتم خوشم مىآمد. ميان تمام مردمى که از صبح تا شام کار مىکردند زندگى مىکردم. شبها اگر از آبادى دور بوديم، در چادر و اگر نزديک بوديم در آلاچيق ترکمنها مىخوابيديم. کتابهايى را که داشتم يا کيوان مى فرستاد مىخواندم. روزنامهها را براى دهقانان ترکمن ترجمه مى کردم. براىشان شعر مىخواندم.
سپانلو : ـ به تعبير ديگر، شاملو مذهب آينده داره. شعرهاى او حتا اگر پيرامون يک موضوع سياه تاريک شکل مى گيره، هميشه روزنهاى به روشنايى
داره خود او هم مى گه.
دولتآبادى : (روزنامهاى را مىخواند و به نقل از روزنامه مىگويد) شاملو گفت جوامع عقب افتاده مثل تن انسان خفته است.
دولتآبادى : (ادامه مىدهد) �انسان خفته پس از ساعات طولانى که روى يک طرف تن خود خوابيده، احساس خواب رفتگى مىکند و همچنان در خواب شانه به شانه مىشود و باز مى خوابد. آن قدر که دوباره آن طرف تنش به خواب برود و پس از ساعتى احساس کند که بايد به طرف ديگر بخوابد.�
شاملو اشاره کرد �که چنين جوامعى در خواب گرده به گرده مىشوند و در واقع به دور خود غلت مى زنند اما خيال مىکنند که پيش مى روند. و اشاره کرد به جماعتى که در طرفدارى از سلطنت تظاهرات سکوت برپا کرده بودند، در حالى که چند سال پيش از آن، همين جماعت شاه را بيرون راندند.�
شاملو : ما عملا مواجه هستيم با چهرههايى که نمى بينيم اما به شدت دشمنىشونو حس مىکنيم. من اينو نمىشناسم براى اينکه چهرهشو به من نشون نمىده ولى از رفتارش، از صداش، از خشمى که تو صداش هست يه چنين تصورى براى من پيش مى آورد که به آن تصور البته هم نمى شه بها داد زياد بهش. يک دستهايى هست که اينو مىرونند جامعهرو مىرونند به اون طرف. مى بينيد که به شدت منفعله، جاى انفعال خودشو با يک نوع تجاوز و اينها مىخواد پرکنه نمىرسه .
شاملو : تو زندان بوديم. زندون روسها. سال ۱۳۲۳. يک کاشى اونجا داشتيم که معلوم نبود اينو واسه چى گرفتند. از خصوصياتش اين بود که اصلا زبان بلد نبود. هيچ وقت حرف نمىزد. تنها وقتى که حرف مى زد اين بود که مىگفت:؛ هويهاى بشه. يعنى تحولى پيش بياد. ... کارهاى ديگهاى دارم که ناتمام مونده. ناتمام مونده و يا اصلا نمىشه چاپش کرد. مثلا فرض کنيد که يادداشتهاى حافظ که نمىشه چاپ کرد. يا بازنويسى يک کتاب گراهام گرين . قدرت و افتخار که من اونو بازنويسى کردم و باز در شرايطى نيست که بتونه چاپ بشه. اون سفرنامهىخاقان به آمريکا و يکى دو کتاب ديگه.
سپانلو : پشتکار حيرتانگيز او باعث شده است که کتاب کوچه که يک روزگار امر عظيمى نسبت به کارش تلقى مىشد، امروز به شکل يک کار جدى دربياد اين کارى است که در حقيقت شاملو رو از يک بابت مىره به دنبال کار بزرگانى چون دهخدا.
شاملو : کتاب کوچه رو خب از اون شور و انگيزههايى که از ابتداى کار داشتيم و سعى مىکرديم لااقل قبل از اينکه دار فانى را وداع کنيم يه پنجاه درصدش اومده باشه بيرون که يک الگوى کافى به دست ديگرون بده براى ادامهاش. از اولين روزهاى ساختن اين دستگاه عظيم سانسور تمام فشارشونو گذاشتند روى اينکه، اين کتاب درنياد حالا چرا درنياد معلوم نيست.
ضياء موحد: به اعتبار همين دو کتاب هواى تازه و باغ آينه، لزومى نداره حتا به کارهاى بعدىاش بريم. من روى اين دو کتاب يک تکيه خاصى دارم. هر شاعر دوتا جنبه داره. يک جنبه جنزدگى داره. يک جنبه فرهيختگى. جنبه جنزدگى هرچه داريم پيشتر مىريم داره کمتر مىشه در شاعران يک انرژى يک زيبايى داره.
شاملو : والله باور نکردنيه حتا براى خودم. که من بسيارى از شعرهامو بعدها به معنىاش و به ساختارش پىبردم. يعنى وقتى نوشته شده کاملا در غياب من نوشته شده. نمىدونم کجا صورت مىبنده اين شعر. به هرحال من پاکنويس شدهاش رو مىنويسم.
آيدا: من هيچ وقت تو اين چه مىدونم سالها نديدم که به قصد نوشتن شعر بشينه.
شاملو : شعر معمولا خودش مىآد و هيچ کوششى از طرف من ثمرى نخواهد داد.
براى اينکه اگر کار نکنم بيشتر مريض مىشم. در واقع براى جلوگيرى از مريض نشدن کار مىکنم.
آيدا: شاملو عاشق زندگيه ولى مرض خب يک مقدار
شاملو: من چى بگم از آيدا؟ يعنى همه زندگى ماست.
آيدا: اين رابطه چه جورى بگم من. مثل خورشيده شاملو. اگر به من نتابه زندگى ندارم. همين.
شاملو: هرچه سعى مىکنيم مسؤوليت اين زندگى رو يه خورده کمترش،؛ سبکترش کنيم نتيجه نداره، براى اينکه شخصيتش طوريه که خودش براى خودش مسؤوليت مىتراشه. در نتيجه از پساش بر نمىآم. نه من از پس محبتش و نه او از پس محبتش. يک کمى داريم با هم مىسازيم. که محرمانه بايد بگم خيلى زيباست اين ساختار
آيدا:
هزار کاکلى شاد
در چشمان توست
هزار قنارى خاموش
در گلوى من
عشق را
اى کاش زبان سخن بود
آن که مىگويد دوست دارم دل اندُهگينِ شبى است
که مهتاباش را مىجويد.
اى کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گريان
در تمناى تو
عشق را
اى کاش زبان سخن بود
...
شاملو:
بالا بلند
بر جلوخان منظرم
چون گردش اطلسى ابر قدم بردار
از هجوم پرنده بىپناهى
چون به خانه بازآيم
پيش از آنکه دربگشايم
بر تختگاه ايوان
جلوهاى کن
با رخسارى که
باران و زمزمه است
چنان کن که مجالى اندک را در خور است
که تبردار واقعه را
ديگر دست خسته به فرمان نيست
آنگاه بانوى پرغرور عشق خود
را ديدم در آستانهى پرنيلوفر،
که به آسمان بارانى مىانديشيد
و آن گاه بانوى پرغرور عشق خود را ديدم
در آستانهى پر نيلوفر باران
که پيرهنش دستخوش بادى شوخ بود
و آن گاه بانوى پرغرور باران را
در آستانه نيلوفرها
که از سفر دشوار آسمان باز مى آمد.
شاملو : آدم يه عمر مىآد زندگى کنه خسته مىشه و مىره پى کارش.
دولتآبادى : دههى شصت صحبت مىکرديد شما درباره زندگى و مرگ و گفتيد که زندگى يک تصادف است.
شاملو: و مرگ يک واقعيت.
دولتآبادى : يک واقعيت.
شاملو: اين يک کلمه قصار نيست يک واقعيته. آدم به حسب اتفاق بهدنيا مىآد، ولى وقتى به دنيا اومد مرگش قطعيه. انسان هست تولد هست و مرگش هست که ديگر انسان نيست. خاطرهاى هست اونهايى که الگوى زندگى ما بودند، مىدونستند چه مىکنند. اونها به مرگ فکر نکردند. به زندگى فکر کردند و چه خوبه که ما هم بتونيم به اونجا برسيم. مرگ برامون وجود نداشته باشد، در حالى که قاطعيت وجودش بيشتر از زندگيه، عملا وجود نداشته باشد يعنى عملا طرد بشه. اهميت و ارج زندگى در همينه که موقته. اينه که تو بايد جاودانگى خودتو در جاى ديگرى نشون بدى.
دولتآبادى: اونجا کجاست؟
شاملو: انسانيت. فرصت هم نداريم. فرصت بسيار کمه. خيلى کم. به طرز بىشرمانهاى کوتاهه زندگى. ولى هر چه هست اهميتش در همونه. همون در کوتاهيشه.
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت
به جان منّت پذيرم و حق گذارم
چنين گفت بامداد خسته