۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

داستان زندگی یه آدم خوش شانس

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید

از همون اول کم نیاوردم ، با ضربه ی دکتر چنان گریه ای کردم که فهمید
جواب های ، هوی است.
هیچ وقت نذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی در پی شیر می خوردم و به دل دردم   
توجه نمی کردم.
این شد که وقتی رفتم مدرسه از هم سن و سالهای خودم بلند تر بودم و همه
ازم حساب می بردند.
هیچ وقت درس نمی خوندم، هر وقت نوبت من می شد که برم پای تخته زنگ می
خورد، هر صفحه ای از کتاب رو هم که باز می کردم جواب سؤالی بود که معلمم
از من می پرسید.
این بود که سال سوم ، چهارم دبیرستان که بودم ، معلمم که منو نابغه
میدانست منو فرستاد المپیاد ریاضی !
تو المپیاد مدال طلا بردم ! آخه ورقه ی من گم شده بود و یکی از ورقه ها
بی اسم بود منم گفتم یادم رفته بود اسممو بنویسم !

بدون کنکور وارد دانشگاه شدم ؛ نگذشته بود هنوز یک ترم که توی راهروی
دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم، اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش رو
به من رسوند و از اینکه دسته ی عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و
گفت : نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید. این شد که هروقت چیزی از زمین برمی داشتم ، یکی جلوم سبز می شد و از اینکه گمشده اش را پیدا کرده بودم  حسابی تشکر می کرد.

بعداً توی دانشگاه پیچید دختر رئیس دانشگاه ، عاشق ناجی اش شده ، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه ! یک روز که برای روز معلم  برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره ! خلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما و الآن هم استاد شمام ! کسی سؤالی نداره ؟
با کلیک روی دکمه جستجو به پورتال فروشگاهی وارد شده و از صدها هزار کالای موجود در این فروشگاه دیدن فرمایید