عشق را در جان خود پرورده ایم، هفت گوهر ارمغان آورده ایم. هفت جام از هفت ساقی هفت دست ، تا رویم از نو به میدان مست مست
دردانهای از گنجور
دو چشمم خونفشان از دوری آن دلستانستی
که لعلش گوهرافشان، سنبلش عنبرفشانستی
۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه
وارستگی
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است . گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید : این چه وضعی است ؟ درویش محترم ! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما ، کاملا سرخورده شدم. درویش خنده ای ...کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند !
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر